دلش می خواست نبوغش را داشت، تا بتواند حروف جدیدی خلق کند که با آنها کلمات نویی بسازد وبعد بتواند جملات بکری بیافریند که کسی تا به حال نشنیده است. افسوس ،جایی برای او نبود،حرفها را فسیلها زده بودند... به ورقهای خط خطی و مچاله ی اطرافش نگاه کرد،آنها هم ... ...چشمانش را بست... بله، آنها هم پر بودند از بوی پهن گاوها ی چهار چرخ.... گاوهایی زبان نفهم که بی آنکه لحظه ای احساس شرم کنند هرچه باد در شکم داشتند را در بین مترسکهای شیک پوش روستای زادگاهش رها می کردند ،یک لحظه دلش برای حیاط قدیمی شان پر پر زد،چشمانش را باز کرد و با پوزخندی که تا اعماق وجودش را سوزاند به گلدان کنج اتاق خیره شد.زیرلب گفت:امان از این دنیای وارونه،حالا که اینجا کلانشهر شده است باغچه ها در گلدانهای کوچک خلاصه شده اند،درست است که گلهای پلاستیکی نمی میرند... شرمنده حرفش را خورد،بر سرخودش فریاد کشید:آخر احمق مگر چیزی که جان ندارد ،میمیرد؟به خودت نگاه کن. نگاهش را به سمت ورودی در چرخاند ،بی جان مثل یک شاخه از همان گلهای پلاستیکی بر زمین افتاده بود.... امیر هاشمی طباطبایی- پاییز 91 نظرات شما عزیزان:
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesبهمن 1392آذر 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 Authorsامیر هاشمی طباطباییLinks
ردیاب ماشین
تبادل
لینک هوشمند
LinkDump
حمل و ترخیص خرده بار از چین |